ترنم جانترنم جان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

❤براي قشنگترين زمزمه هستي؛ترنم❤

بيقراري در مهد

هنوز با اين كه يك هفته از مهد رفتنت گذشته بيقراري و اسم مهد كه مياد غم عالم تو را فرا مي گيرد. شب كه ميشه مي گي: «مامان من امروز رفتم مهد، الان ديگه منو نمي بري مهد؟» و من مي گم:« الان كه شبه بايد بخوابي،صبح كه بشه بايد بروي مهد». فوراً اشك در چشمانت حلقه مي زند و بغض مي كني. هر صبح كه من يا بابا يا مامان جون تو را به مهد مي بريم با كلي گريه و التماس مواجه مي شويم و وقتي هم كه براي بردنت مي آييم انگار از قفس رها شدي و همش چشمان زيبايت قرمز و باراني است.  تنها مزيت مهد رفتنت اين است كه خوابت تنظيم شده است ، شبها ساعت 10 الي 5/10 مي خوابي و صبح ساعت 8 بيدار مي شوي  ولي بهانه گير شده اي و وابستگي ات به من دو ب...
8 مهر 1392

روز اول مهد كودك

روز اول و دوم مهر را مرخصي گرفتم تا خودم به مهد كودك ببرم و بياورمت.بدون بهانه داخل مهد رفتي ومن 1 ساعت بيرون نشستم البته تا در باز مي شد و چشمت به من مي خورد از مراسم جشنتان مي آمدي بيرون و به من مي چسبيدي. قرآن خواندي و جايزه گرفته بودي.        رفتم خانه تا يك ساعت ديگر دنبالت بيايم و تو آن قدر به بهانه من بيرون نيايي. وقتي آمدم صداي گريه ات در راه پله پيچيده بود اصلاً فكر نمي كردم دختري كه عاشق مهد بود و بنا به درخواست خودش ثبت نامش كرده بودم تا از تنهايي بيرون بيايد و با بچه ها بازي كند اينطور بيقراري كند و با چشمان قرمز و اشك آلود، با ديدن من گفتي:« مامان نفسم ديگه بالا نمياد» الهي ب...
3 مهر 1392

مي خوام برم مهدكودك

می خوام برم جایی که مهد کودک اسمشه برای ما بچه ها بهتر از اون نمی شه جایی که ما بچه ها شعر و سرود می خونیم با همدیگه دوست می شیم ، قدر همو می دونیم     ...
3 مهر 1392

در تداركات مهد كودك

گل دختر نازم! قبل از رفتنت به مهد، روانه بازار شديم تا طبق دستور مدير مهد،براي غذا خوردنت ظروف استيل پيدا كنيم. واي كه چه كيفي مي كنم وقتي برايت وسايل نوشتاري مي خرم انگار خودم مي خواهم به مدرسه بروم. خدا را شكر شما هم مثل مامان عاشق درس خواندن هستي. اين هم وسايل مهد كودكت    ...
3 مهر 1392

حرفهاي شيرين تر از عسل(4)

دعاهاي قشنگ فرشته كوچولوي مامان در هنگام گفتن اذان خدايا! همه مريض ها را شفا بده الهي آمين  خدايا! پروردگارا! بابا جون من هم خوب بشه. الهي آمين خدايا خدايا! ما يه خونه بخريم كه بخاريمون توش جاشه( بخاطر كوچكي خانه امان بخاري را در راهرو گذاشتم و تو ناراحتي) خدايا مامان شاديم دكتر بشه، بابا مسعود پولدار بشه. آمين يا رب العالمين قربونت بشم كه دعاهايت هم مثل خودت قشنگه در گردشي كه به چشمه اعلي رفته بوديم چشمت به دو تا آخوند افتاد نمي دانستي چي خطابشان كني .سريع گفتي:« مامان، چقدر دعا» (چون در تلويزيون مشاهده كردي كه دعا مي كنند) وقتي از دستت ناراحت مي شوم&n...
25 شهريور 1392

یاد باد...

یاد باد آن خاطرات رنگ رنگ آن رفاقت‌های زیبا و قشنگ یاد باد آن خنده های مست مست زندگی‌ با هرچه بود و هرچه هست     آب بازیهای بی‌ حد و حدود خاک بازی با همان خاکی که بود     یاد باد آن قصه ی مادر بزرگ قصه ی بزغاله و چوپان و گرگ     پیرهن‌های قشنگ گل گلی‌ کفش‌های کوچک مریم گلی‌     قهر‌های ما دمی پایان نداشت آشتی‌ هامان سر و سامان نداشت     زیر چتر رز همه بی‌ ادعا خاله بازی ...
25 شهريور 1392

با انگشتان كوچكت صورتم را نقاشي كن...

گاهي وقتها دلم مي خواهد با انگشتان كوچكت صورتم را نقاشي كني  بعد توي آينه نشانم دهي و با هم فضاي خانه را پر از خنده كنيم آن زمان كه دلم مي گيرد و اشك در چشمانم حلقه مي زند  بر لبانم، لبخندي جاودانه بكش اصلاً كنار تو بودن يعني لبخند نيازي به كشيدن نيست تو را كه مي بينم مملو از عشق و لبخند مي شوم...   ...
23 شهريور 1392