روز اول مهد كودك
روز اول و دوم مهر را مرخصي گرفتم تا خودم به مهد كودك ببرم و بياورمت.بدون بهانه داخل مهد رفتي ومن 1 ساعت بيرون نشستم البته تا در باز مي شد و چشمت به من مي خورد از مراسم جشنتان مي آمدي بيرون و به من مي چسبيدي. قرآن خواندي و جايزه گرفته بودي.
رفتم خانه تا يك ساعت ديگر دنبالت بيايم و تو آن قدر به بهانه من بيرون نيايي. وقتي آمدم صداي گريه ات در راه پله پيچيده بود اصلاً فكر نمي كردم دختري كه عاشق مهد بود و بنا به درخواست خودش ثبت نامش كرده بودم تا از تنهايي بيرون بيايد و با بچه ها بازي كند اينطور بيقراري كند و با چشمان قرمز و اشك آلود، با ديدن من گفتي:« مامان نفسم ديگه بالا نمياد» الهي بميرم برات كه اين قدر گريه كرده بودي . سريع بهت آب دادم و حتي ديگر حاضر نشدي در حياط مهد بازي كني و فقط مي گفتي:«مامان بريم»
دست در دست هم به خانه آمديم و كل راه را با هم صحبت كرديم و قول دادي ديگر گريه نكني. در راهرو ازت عكس گرفتم.
اين هم از باز كردن هديه ات
اين هم نقاشي آن روزت
كشيدن موش براي اولين بار
ناز گلم! ان شاء الله دانشگاه رفتنت را با اشك شوق ببينم