حرفهای شیرین تر از عسل 8
چهارشنبه 93/10/10 که دایی جان دفاع از پایان نامه اش داشت و من و بابایی هم رفته بودیم و چون تو خواب بودی مامان جون اومد پیشت؛از خواب بیدار شده بودی و چادر مامان جون را روی مبل دیده بودی و فهمیده بودی که مامان جون تو اتاق خوابه
ترنم:« سلام، صبح بخیر عشقم»
مامان جون:سکوت و الکی چشماشو بسته بوده ببینه چی می گی
ترنم:« مگه لالی جواب منو نمیدی، مگه گرگ زبونتو خورده»
مامان جون
--------------------------------
ترنم در حال مکالمه با مامان جون
سلام، خوبی، بهتری؟ الحمد الله شکر خدا،کاری نداری بیام برات انجام بدم..... کاری نداری
مامان جون بعد از کلی قربون صدقه رفتن برای ترنم:« نه نه کارت دارم گلی قطع نکن»
ترنم:« انقدر خودتو واسه من لوس نکن، کاری نداری خداحافظ»
مامان جون
-------------------------------
فاطمه دایی عباس دلتنگ ترنم شده بود و پنج شنبه شب اومد خونمون موند
مامان شادی:« بچه ها امشب شب کریسمسه، بابانوئل برای بچه های خوب کادو میذاره»
ترنم:«فاطمه برای تو هم کادو میذاره ولی منو بیشتر از تو دوست داره چون تا الان یه عالمه بهم کادو داده، یخچال، دفتر، دستکش و.....»
مامان شادی