ترنم جانترنم جان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

❤براي قشنگترين زمزمه هستي؛ترنم❤

بيقراري در مهد

1392/7/8 14:11
نویسنده : مامان شادي
287 بازدید
اشتراک گذاری

هنوز با اين كه يك هفته از مهد رفتنت گذشته بيقراري و اسم مهد كه مياد غم عالم تو را فرا مي گيرد. شب كه ميشه مي گي: «مامان من امروز رفتم مهد، الان ديگه منو نمي بري مهد؟» و من مي گم:« الان كه شبه بايد بخوابي،صبح كه بشه بايد بروي مهد». فوراً اشك در چشمانت حلقه مي زند و بغض مي كني. هر صبح كه من يا بابا يا مامان جون تو را به مهد مي بريم با كلي گريه و التماس مواجه مي شويم و وقتي هم كه براي بردنت مي آييم انگار از قفس رها شدي و همش چشمان زيبايت قرمز و باراني است.  تنها مزيت مهد رفتنت اين است كه خوابت تنظيم شده است ، شبها ساعت 10 الي 5/10 مي خوابي و صبح ساعت 8 بيدار مي شوي  ولي بهانه گير شده اي و وابستگي ات به من دو برابر شده است.

 

 

همش دوست داري در آغوش بگيرمت و حرفهاي عاشقانه بينمان رد و بدل شود. نمي دانم چكار كنم؟!!... من به خواسته خودت، مهد نوشتمت و براي اين كه با بچه ها بازي كني. اوايل ثبت نامت خيلي راغب بودي ولي حالا.... نمي دانم گريه بچه ها روي تو تاثير گذاشته يا چيز ديگري ... فقط در مهد از خاله فريبا خوشت مياد كه اگر نباشد كلي بهانه اش را مي گيري و مي گويي :« مي خوام روي تاب بشينم تا خاله فريبا بياد» يا الكي مي گي:« خوابم مياد و سرت را روي كيفت مي گذاري.» مدير مهد به خاطر اين كه با ديدن گريه بچه هاي كلاستان(3 ساله ها) احساساتت جريحه دار نشود تو را به كلاس آمادگي برده اند تا بيقراريت كم شود و گريه كردن را فراموش كني.  به گفته او ساعت 10 صبح كه مي شود بغض مي كني و مي گويي:« دلم گرفته، مامانم را مي خواهم».برايت جايزه خريدم تا مربي ات به تو بدهد ولي افاقه نكرد. ديروز كه كلاس داشتم و با بدبختي در مهد ماندي دو بار زنگ زدم كه دفعه دوم مدير مهد گوشي را به تو داد با خود گفتم الان مي زني زير گريه ولي سلام كردي و گفتي :«من ساكت شدم.» كمي خيالم راحت شد ولي دوباره بعد از مهد آيه هاي نرفتن به مهد را خواندي...ديشب به من قول دادي كه اگر ماشين لباسشويي برايت بخرم ديگر براي به مهد رفتن گريه نكني و برايت خريدم و كلي بازي و ذوق كردي.

 

 

ولي امروز به هيچ وجه حاضر نشدي به مهد بروي و پدرت هم دلش نيامده بود تو را به مهد ببرد و با بغض وقتي به من گفتي:« ميشه امروز نرم مهد»  دلم نيامد نه بگويم و با پدرت به محل كار ش رفتي.

تمام فكر و خيالم اين شده كه مبادا مهد بردنت به روحيه ات ضربه بزند و ضررش بيش از مزيتش باشد يا استرسي بهت وارد شود چون تمام دغدغه ذهني ات به مهد كودك نرفتن شده است. با مشاور مهد كه صحبت كردك گفت :« تا يك ماه طبيعي است، و حتماً در اين سن بايد وابستگي اش را از شما كم كند.» گاهي اوقات سنگدل مي شوم و با سرسختي تمام بهت مي گم: « اگه تا شب هم گريه كني بايد به مهد بروي » ولي با ديدن  گريه هايت آتش مي گيرم و به روي خودم نمي آورم. مي ترسم براي مدرسه رفتن هم اين قدر اذيت كني.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان ترنم
11 مهر 92 6:25
کم کم عادت میکنه خوشگل خانوم اینقد نگران نباش شادی جون


خدا کند