رفتن به تولد براي اولين بار
جوجه طلاي مامان!
از آن جا كه عاشق تولد در CD رنگين كمان شده ای و شعر «تولد، تولد، تولدت مبارك، مبارک مبارک تولدت مبارک» را مي خواني تصميم گرفتم به تولد ببرمت تا براي اولين بار تولد را از نزديك ديده باشي. براي همين به اتفاق هم روز پنج شنبه 6/11/90 به تولد صبا رفتيم. به تو خيلي خوش گذشت با بچه ها مي رقصيدي و بازي مي كردي جالب اينجا بود كه بچه ها هم سن تو نبودند(12 سال سن داشتند) و تو خيلي راحت با آنها هماهنگ شده بودي و ذره اي مرا اذيت نكردي. خدا را شكر از لحاظ اجتماعي خيلي خيلي رشد كرده اي. آن قدر بازي كردي و خسته شدي كه شب وقتي برگشتيم در ماشين خوابيدي.
دختر نازم!
چند ماهي است كه مفهوم تولد و فوت كردن را فهميده اي ولي در تولد يك سالگي ات بلد نبودي شمعت را فوت كني و نمي گذاشتي كلاه تولد بر سرت بگذاريم و فقط به فكر خوردن خامه هاي كيكت بودي و يكسره مي گفتي «آم،آم »
عزيز دلم!
تو هر روز با كارهاي قشنگت و صحبت كردن با مزه ات مرا به وجد در مي آوري از اين كه وقتي با تمام خستگي از سر كار مي آيم و مي بينم تو يك كارجديد، كلمه جديد ياد گرفته اي خستگي ام را فراموش مي كنم، مي بوسمت و فشارت مي دهم و از چشمان نافذت انرژي مي گيرم و باهم شروع به بازي كردن مي كنيم . چقدر دنيايت قشنگ است؛ پاك و كودكانه، كاش دنياي ما هم رنگ و بوي دنياي كودكانه تو را داشت. عاشقانه دوستت دارم...