ولنتاين من!
سلام عشق من!
ديروز روز ولنتاين بود ولي چون جلسه داشتم و سرم شلوغ بود نتوانستم چيزي برايت بنويسم. اصلاً نيازي به نوشتن در اين روز نيست؛ تو كه كنارمي هر روز برايم ولنتاين است. با تو سرشار از عشقم، عشق پاك مادرانه ام گواراي وجود نازنينت.
ديروز سر كار بودم و تو پيش بابا بودي. همش بهانه ام را مي گرفتي و وقتي تلفني باهم صحبت مي كردم مي گفتي:« مامان بيا... بيا... بيا...» و گريه مي كردي و بابا را مجبور كرده بودي كه با هم بياييد دنبال من. به عشق ديدنت سريع دويدم ولي تو خواب بودي و بابا صندلي را عقب داده بود كه راحت بخوابي. جيگرم آتش گرفت وقتي ديدم با چشمان اشك آلود خوابيده اي. به خودم گفت تو چه مادر بدي هستي كه 10 ساعت فرزندت را نمي بيني و او را تنها مي گذاري. ولي عزيز دلم چاره اي نيست همه اينها براي رفاه توست. زمانه اقتضا مي كند كه زن و مرد باهم كار كنند تا بتوانند زندگي ايده آلي داشته باشند. وقتي بزرگ شوي معني حرفهايم را مي فهمي... مرا ببخش به خاطر اين 10 ساعت كه كنارت نيستم ولي به خدا قسم كه هر روز براي ديدنت ثانيه شماري مي كنم و چندين بار با تلفن با تو صحبت مي كنم تا آرام گيرم.
عزيز دلم!
جا براي من گنجشك زيا د است ولي
به درختان خيابان تو عادت دارم
عادتم داده خيالت كه به يادم باشد
ياد من هم نكني باز به يادت باشم