واكسن 18 ماهگي
عزيز دلم!
دوشنبه 1/12/90 را براي واكسن 18 ماهگي ات مرخصي گرفتم. قبل از رفتن به تو قطره استامينوفن دادم و به همراه مامان جون به مركز بهداشت رفتيم. تو بي خبر از همه چيز اداي بچه هايي كه گريه مي كردند و جيغ مي زدند را در مي آوردي و منظورت اين بود كه جيغ زدن و گريه كردن كار بدي است. تا چشمت به خانمي كه قرار بود واكسن بهت بزند افتاد دهانت را باز كردي و گفتي:« مامان، آ...،آ...» قربونت برم كه به يادت مانده وقتي سرما خورده بودي و دكتر رفته بوديم خانم دكتر به تو گفته بود بگو:«آ» از آن به بعد وقتي به دكتر يا مراكز بهداشت مي رويم و كسي را مي بيني كه روپوش سفيد بر تن دارد فوري مي گويي:«آ...،آ...» من برايت توضيح دام كه دخترم شما بايد دهانت را باز كني و قطره ات را بخوري، سپس خاله روي دست چپ و پاي راستت با سرنگ نقاشي واكسن مي كشد. از توضيحات من خوشت آمده بود و چندين بار پرسيدي:« مامان چي...؟» بالاخره نوبت ما شد و مسئول آنجا تو را وزن كرد همين كه خواباندمت تا قدت را اندازه گيرد زدي زير گريه و ريسه رفتي، آن قدر فوتت كردم تانفست بالا آيد. خدا را شكر قد و وزنت در سطح عالي بود. دست مامان جون درد نكند كه در غياب من به تو حسابي مي رسد.
سپس به اتاق واكسن رفتيم من دستهايت را گرفتم و مامان جون پاهايت را و تو همچنان اشك مي ريختي و مي گفتي :« نه...نه..بيم...بيم...» وقتي واكسنت تمام شد تا 15 دقيقه هق هق مي كردي و مرا با انگشت نشان مامان جون مي دادي كه يعني مامانم متهم به اشكهاي من است. الهي فدات بشم چاره اي نداشتم بايد واكسنت را مي زدي.
آن روز كمي نق نق كردي، ناگفته نماند كمي هم لنگ لنگان رقصيدي و دست به پايت مي گرفتي و مي گفتي:« درد، اوف...» شب كمي تب داشتي و در خواب ناله مي كردي و حرف مي زدي (دايي، دايي بيا...). من هر ساعت بيدار مي شدم و دست روي پيشاني و دست و پايت مي گذاشتم كه مبادا تبت بالا رود و هر 4 ساعت به تو قطره استامينوفن مي دادم. خدا را شكر فردايش حالت خوب شد و زياد اذيتم نكردي.
عروسك مامان!
ديگه از دست واكسنهايت راحت شدم و رفت ان شاءالله تا 6 سالگي. از بدو تولد تا به حال هر وقت واكسن داشتي من از دو روز قبل به جاي تو تب مي كردم و طاقت ناله ها و بيقراري تو را نداشتم. اميدوارم هميشه سلامت باشي تا من از ورجه وروجه هايت لذت ببرم.