سرقت از ماشين بابا
8/8/92 به ميهماني خانه عمه زري رفتيم و به اصرار آنها شب آنجا خوابيديم كه صبح با صحنه بدي روبرو شديم. عينك آفتابي بابا و گيتارش را از ماشين سرقت كرده بودند. بابايي خيلي ناراحت بود و نمي شد باهاش حرف زد تو هم از شدت ناراحتي بابا، همش مي گفتي:«خدا نعلتشون كنه، خدا ببرشون تو جهنم، كوفت بگيرن،بايد بابايي ماشينو بذاره تو پاركينگ دزد نزنه. خدايا! خدايا! پليس دنبالشون كنه بگيرشون ببره كلانتري، بعد بندازشون تو خيابون ماشين ازشون رد بشه؛ بعد بابايي گيتارشو ميزاره تو صندوق عبق، ماشينو قان قان مي كنه مي بره تو پاركينگ، بعد برق پاركينگ خاموشه، ديگه چشم دزدا نمي بينه. عمو صالح پليسه، ميره دزدا رو مي كشه گيتار و عينك بابا را مي گيره.»
قربون تجزيه و تحليل قشنگ كودكي ات!...كه با بابايي همدردي مي كني.اين هم نگاهي و يادي...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی