رفتن به باغ وحش
ترنم جان تا اين لحظه 3 سال و 2 ماه سن دارد.
از مدتها بهت قول داده بودم كه به باغ وحش ببرمت تا اين كه روز موعود جمعه فرارسيد. صبح بلند شدي و گفتم:« بريم صبحانه بخوريم و آماده شويم كه به باغ وحش برويم» فوري سر مرا در آغوشت گرفتي و گفتي:« من تو رو خيلي دوست دارم» گفتم:« چرا منو دوست داري؟» گفتي:« چون تو منو همه جا مي بري، واسم همه چي مي خري. اي خدا! مامان نازم...» و مرا بوسيدي. بعد از باغ وحش هم به خانه عمه ات رفتيم و با دختر عمه هايت بازي كردي.
يك ديدار متعجبانه براي تو : موقع ديدن فيلها باخاله نرگس و فرزندانش( از مربيان مهد كودكت) رو در رو شدي؛ البته خاله نرگس را دوست داري ولي رفتن به مهد كودك را دوست نداري و خودت هم تعجب كرده بودياز مهد فراري ولي مهد به دنبال تو
«آ» مثل آهو مي خوره كاهو
دوباره ديدن وسايل بازي
خرگوش من چه نازه
فداي خنده قشنگت
دخترك شجاع: «مامان بيا تو هم بغلش كن، ببين چقدر نازه»
مامان ترسو : «نه دخترم! من دستم بنده، دارم ازتون عكس مي اندازم»
قربون دور دهانت كه خوراكي خوردي و ماليدي
شتر يه كوهان داره، شتر دو كوهان داره
مطالبي كه بالاي هر عكس نوشتم تكه كلامهايت بود كه با ديدن هر حيوان مي گفتي