تلاش براي به مهد رفتنت
با هوشكم!
ديشب( 3 سال و 1 ماه و 18 روز) تمام اعداد انگليسي روي گوشي تلفن را ياد گرفتي و از من مي خواستي تا شماره تلفن خودم و مامان جون را رقم به رقم بخوانم تا شماره بگيري و كلي خوشت آمده بود. دعاي فرج و سوره توحيد راهم حفظي. عاشق رنگ آميزي و كتاب كار هستي. در منزل به خاطر اين كه تو را به مهد نبرم همش مي گي:« من تو را خيلي دوست دارم ، عاشقتم» و كلي شيرين زبوني مي كني تا من كوتاه بيايم و مي گي :« 6 سالم بشه ميرم مدرسه، نمي خوام مهد برم، نمي خوام هيچي ياد بگيرم». امروز هم چون مي دانستم پدرت و مامان جون و باباجون منعطف هستند و دلشان با بغض و گريه هايت به رحم مي آيد مرخصي ساعتي گرفتم و خودم صبح به مهد بردمت اولش گفتي:« سرم درد مي كنه» گفتم:« هيچيت نيست» دوباره گفتي:«مي خوام رو شونه ات بخوابم» گفتم:« الان كه صبح است تازه از خواب بيدار شديم» بغض كردي و چشمانت اشك آلود شد گفتم:« گريه بي گريه، بايد بري مهد، ببين خونمون تاب و سرسره و الاكلنگ نداريم، ميري مهد با دوستات بازي مي كني» كل راه را با هم شعرهاي شاد و در مورد مهد خوانديم.به مهد كه رسيديم دوباره چشمانت اشك آلود شد و خيلي كم سرسختي نشان دادي كه بالا نروي، يواشكي كادويي به مربي ات دادم كه به تو دهد و تو هم بهتر از روزهاي قبل با گريه مختصري از من جدا شدي. به مدير مهد كه زنگ زدم گفت:« امروز دختر خيلي خوبي بوده و كل ساعت سر كلاس بوده و تكاليف زبانش را هم انجام داده است.» ولي تازه مي فهم كه چرا تو جذب اين مهد نشدي چون كار مربي هايش خيلي ضعيف و بي برنامه است شايد هم به خاطر تازه تاسيس بودنش هست فردا قرار است با مربي ات صحبت كنم اگر نتيجه نگيرم مهدت را عوض خواهم كرد.