ترنم جانترنم جان، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

❤براي قشنگترين زمزمه هستي؛ترنم❤

لاك زدن ناخنت براي اولين بار

28/2/91 وقتي مثل فرشته هاي ناز در خواب بودي ناخن هاي دست و پايت را گرفتم و ناخن هاي پايت را لاك زدم تا ببينم وقتي بيدار مي شوي چه عكس العملي نشان مي دهي! و از ترس اين كه مبادا انگشتهاي دستت را در دهانت كني بي خيال ناخن هاي دستت شدم. فرشته ناز من! مثل هميشه چشمهايت را باز كردي و مرا صدا زدي و به من گفتي:« ايام» گفتم:« سلام گل قشنگم».بوسيدمت و در آغوش گرفتمت. گفتم:« ماماني ناخن هاي پايت را ديدي؟» به ناخنهايت نگاه گردي و گفتي:«اُ...» و برايت توضيح دادم وقتي خواب بودي ناخنهايت را لاك زدم. ناخنهاي دستت را هم نشان دادي و گفتي:« ناخن دات» و گفتم:« ماماني نمي شه ناخن دستت ...
4 مرداد 1391

كوتاهي موهايت براي اولين بار در آرايشگاه عروسك

نازنينم! ديروز (24/4/91) براي اولين بار تصميم گرفتم به آرايشگاه ببرمت و موهايت را كوتاه كنم، تا به حال خودم چتري هايت و چند سانت از موهاي سرت را كوتاه كرده بودم. برايت توضيح دادم كه مي خواهيم برويم آرايشگاه خاله مداد( خاله ندا) تا موهايت را قيچي كند و تو هم با رضايت كامل گفتي :«بيم مامان» اصلاً فكرش را نمي كردم آين قدر همكاري كني فقط وقتي برايت پيش بند بست كمي با بغض به من نگاه كردي و با پاشيدن آب روي سرت آرام شدي. و مي گفتي:« داره بارون مياد» روي صندلي كم كم چشمهايت را بستي و خوابت گرفته بود و خاله ندا هم مدام تو را مي بوسيد و قربون صدقه ات مي رفت. چون زمينه اش را از قبل داشتي و خودم هم موهايت را كوتاه كر...
4 مرداد 1391

سخنراني هاي زير 2 سال

كو چولوي مامان! خدا را شكر كه ديگه با خوردن قطره آهن ريسه نميري و دل ماماني را نمي لرزاني. فكر كنم آهنت پايين بوده است . بهترين بهترينم! دوست دارم سخنراني هاي زير 2 سالت را در وبلاگت بنويسم تا فردا روز وقتي در مورد كودكي ات ازمن سوال كردي چيزي از قلم نيفتاده باشد. 1- دلم درد مي كنه آب جوش نبات بده دلم خوب شه. 2-حالم خوب نيست. 3- مامان شادي رو ديس دارم. مامان شادي بيا.(وقتي بابايي به شوخي مرا اذيت مي كند تو مي گويي:« مامان شادي رو اذت نكن» و سپس مي آيي كنارم و مي گويي مامان بكشش، بابا مسعود رو دوست ندارم؛ ندارم را خيلي آهسته مي گويي تا بابا نفهمد)  3- چايي آوردم بخور خوب 4- شر...
26 تير 1391

دلم براي آغوشت تنگ شده...

فرشته كوچك آرزوهايم! نمي دانم چرا اين قدر عجيب به من وابسته شده اي به طوري كه هرروز صبح با ديدن جاي خالي من شروع به گريه مي كني و مي گويي :« مامان شاديم كوش؟ مامان شاديم رفت؟ مامان شاديمو مي خوام، اين بالشتشه، نخوابيد روش، مامان شادي بيا بخوابيم» و تا  دو ساعت بعد از بيدار شدنت مدام بهانه ام را مي گيري و وقتي از سركار به خانه مي آيم چندين بار حدود 5 دقيقه دستانت را دور گردنم مي آويزي بويم مي كني و مرا مي بوسي و آن قدر فشارم مي دهي كه انگار سالهاست از تو دورم و حتي تا آشپزخانه كه مي روم دنبالم مي گردي كه مبادا تنهايت بگذارم و مدام مي گويي: «مامان شاديمو ديس دارم» و جالب اينجاست كه كارهاي...
25 تير 1391

وقتي تو گريه مي كني...

  چهارشنبه(14/4/91) وقتي از سركار آمدم خانه مامان جون ديدم مامان جون خيلي ناراحته و برام تعريف كرد كه داشتي مي رقصيدي و ناگهان پايت به زانوي دايي جان خورده است و از شدت درد گريه كردي و ريسه رفتي و خيلي طول كشيده تا نفست بالا بيايد و سياه شده بودي و دست و پا مي زدي و مامان جون هل كرده و يكسره جيغ مي كشيده است( ناگفته نماند قبلاً هم ريسه مي رفتي ولي خيلي كم و زود نفست بالا مي آمد البته در اين زمينه به خانواده پدري ات رفته اي چون آنها هم بچه بودند مثل تو هنگام گريه گاهي وقتها ريسه مي رفتند) خلاصه از آنروز تا شنبه روزي يك بار و به مدت 20 ثانيه ريسه رفتي ولي شديدتر از ماههاي قبل به طوري كه آن قدر باسنت رافشار مي دادم و در ص...
19 تير 1391

شيرين زباني هايت منو كشته...

  بوی بهشت می شنوم از صدای تو              نازک تر از گل است گل گونه های تو ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من                ای بوی هرچه گل نفس آشنای تو گل نازم! قربونت برم كه 15 تا شعر (به صورت نيمه تمام)بلدي و مي توني تا شماره 8 بشماري؛ حدوداً 2 هفته مي باشد كه مفهوم بله و نه را فهميده اي. وقتي مرخصي مي گيرم و كنارت مي مانم و در آخر روز ازت مي پرسم«بهت خوش گذشت مامان پيشت بود؟»جواب مي دهي «آيه» - مامان فردا بره اداره؟» مي گي:&la...
27 خرداد 1391

خدا... خدا... خدا... قربونش برم

  ديروز دلم نيامد سر كار بروم و دوست داشتم پيشت بمانم؛ هر چه نوزاديت اذيتم كردي ولي خدا را شكر هم اكنون از مودب بودنت و هم چنين از حرف گوش كردنت لذت مي برم. فرشته نازم! ديروز كپي بچگي هاي خودم شده بودي هر چه نگاهت مي كردم سير نمي شدم علي الخصوص وقتي مامان خطابم مي كردي مي خواستم بخورمت. قربونت برم كه ماشاءالله دقتت خيلي زياده، ديشب غلط گير را برداشته بودي و خشهاي بند لباس را مي گرفتي، نمي دانم اين كار را از كي ياد گرفته بودي شايد ديده بودي كه بابا با غلط گيرخشهاي يخچال را گرفته است. اتفاقي روي تخته نقاشي ات شكل سرسره را كشيدي حتي پله هاي آن را و با خوشحالي تمام فرياد زد...
22 خرداد 1391

مسابقه بابائي دوستت دارم...

بابايي! آمدم كه با ترنمم دنيايت را بلرزانم، آمدم كه دستهاي كوچكم آشيانه اي براي خستگي هاي بزرگت باشد، آمدم تا  كسي باشد كه هر ثانيه دلش برايت اونونو شود. «فرشته كوچولويت: ترنم» (به زبان ترنم اونونو به معناي يك ذره مي باشد.) ...
16 خرداد 1391

عاشقانه هاي من و دخترم

    وقتي موهايت را نوازش مي كنم به ياد زماني مي افتم كه در شكمم بودي و باخود مي گويم:« زمان چقدر سريع گذشت، خدايا يعني اين همان فرشته كوچولوي من است كه براي ديدنش لحظه شماري مي كردم...» گل قشنگم! وقتي عكسهايت را ورق مي زنم دلم براي نوزاديت تنگ مي شود با اين كه خيلي شب بيداري كشيده ام  اما با شيرين زباني هايت همه چيز را به دست فراموشي سپرده ام و مجذوب تو شده ام و از طرف ديگر خوشحالم كه به اميد خداي مهربان رشد كرده اي و هر روز كه به خانه مي آيم كلمه جديدي به گنجينه لغاتت اضافه شده است.  عزيز دلم! وقتي تو را در آغوش مي گيرم و مي بوسم از تمام خستگي ها و دل...
3 خرداد 1391